کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

زبری ریش

باران می بارید . شاید هم نمی بارید . هوا خراب بود . چترم را از زیر جزوه های خط خطی ام برداشتم . باید می دیدمش. خیلی اصرار کردم که بیآید اینجا . به اینجا می گوید لانه سگ . اما اینجا که اصلا بو نمی دهد . کوچک است ولی بو نمی دهد . از بو بدم می آید . البته نه هر بویی . بوی او را دوست دارم . یک بوی خاص می دهد . یک بار دستش را گرفتم و بو کردم . دستش را پس کشید و گفت چرا ادای سگهای ولگرد را در می آوری؟ سگهای ولگرد که فرق بین بوی او و بوی آشغالهای کنار خیابان را درک نمی کنند . فقط هر چیزی را بو می کنند که بو کرده باشند .
از همسایه ام عطر قرض کردم . گفتم می خواهم خوشبو باشم . فقط امیدوار بودم که بوی خاک نم خورده و باران بوی عطرم را از بین نبرد .
قرارمان ساعت 10 بود . همان جای همیشگی . پاتوقش بود . پاتوقمان شده بود . بار اول همان جا دیدمش . روی نیمکت نشسته بود . کتابی به زبان فرانسوی روی پایش باز بود . اجازه خواستم و کنارش نشستم . لبخند زد . چیزی نگفت . چند لحظه ای به کتابش خیره شدم . از اینکه کسی به کتاب من خیره شود ، متنفرم . اصلا نمی فهمم دارم چه می خوانم . حواسم پرت می شود . ولی حواس او پرت نشد . آخر اصلا کتاب نمی خواند . این را بعدا خودش گفت . البته خودم هم فهمیده بودم . آخر او که اصلا فرانسوی بلد نیست . رفتم روی همان صندلی نشستم تا بیآید . فقط 2 ساعت زودتر رسیده بودم .
صورتم می خارید . سه روز بود که اصلاح نکرده بودم . هر وقت ته ریش می گذاشتم ، به صورتم دست می کشید و می گفت که خیلی دوست دارد ، ریش یک مرد را بخاراند . دستش را می گرفتم و می گفتم ریش هر مردی را نه ، فقط ریش مرا . پوزخندی می زد و می گفت ریش هر مردی . بعد هم صورتش را برمی گرداند . دستش را می گرفتم و روی صورتم می گذاشتم و می گفتم باشد ، هر چی تو بگویی .
امروز اگر نمی آمد ، دیگر هیچ وقت به او زنگ نمی زدم . این را هفته ی پیش با خودم توی بیمارستان عهد کردم . وقتی که رگم را زده بودم و توی وان نشسته بودم . چند باری بهش زنگ زدم . نیآمد . من هم برایش پیغام گذاشتم که رگم را خواهم زد . رگم را زدم . باز هم نیآمد . تلفن را کنار دستم گذاشته بودم . بوی خون حالم را به هم زده بود . به همسایه ام تلفن کردم . آمد . جیغ کشید . کلی به او فحش داد و نفرینش کرد . همسایه ام مهربان است ولی زیادی نفهم است . امروز هم گفتم می خواهم بروم جایی مصاحبه برای کار که عطرش را قرض داد .
ساعت 10 شده بود . دیگر باید پیدایش می شد . هر چند اصلا وقت شناس نبود . وقتی قرار گذاشتیم ، دست کم 1 ساعت دیر می آمد . وقتی می آمد ، دستش را می گرفتم که ببوسم . دستش را پس می کشید و می گفت خیلی عقب افتاده رفتار می کنم . چرا دستش را می بوسم. دوباره دستش را می گرفتم و می گفتم لبانت را گذاشته ام برای بعد . دوست دارم فعلا ذره ذره ی وجودت را ببویم و ببوسم . می خندید و می گفت که خیلی احمقم .
بالاخره آمد . راه رفتنش را از دور می شناسم . اوایل اسمم را فراموش می کرد . گفتم هر چی دلت می خواهد صدایم کن . صدایم نمی کرد . شاید هم . یادم نمی آید .
آمد . روی صندلی نشست . نگاهم نکرد . دستش را گرفتم . باز هم دستش را پس کشید . از جیب راست کتم ، یک جعبه ی کوچک انگشتر بیرون آوردم . جعبه را که دید ، خندید . جعبه را از دستم گرفت . انداخت روی زمین و گفت که خیلی احمقم . بلند شد . بلند شدم . دستش را گرفتم . این بار این قدر محکم گرفتم که ناله کرد . از جیب چپ کتم ، چاقوی کوچکی بیرون اوردم . جیغ کشید . فحش داد . روی زمین انداختمش . لبانم را روی لبانش گذاشتم . دست و پا می زد . چند بار چاقو را روی صورتش کشیدم . نمی توانست جیغ بزند . صورتش را پر از خط های باریک و بلند کردم . خون همه ی لباسم را کثیف کرد . بوی خون حالم را بهم زد. لبانم را از روی لبانش برداشتم. جیغ زد . نگاهش کردم . حالا دیگر مجبور نبود به صورت کسی دست بزند تا زبری ریش زیر دستش بیآید و لذت ببرد . صورت خودش به اندازه ی کافی زبر شده بود .
نظرات 1 + ارسال نظر
سهیل جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ http://soheil1994.blogsky.com

سایت جالبی داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد