کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

انار

 

هیچ مذهبی قادر به رساندن تمامی ستاره ها به یکدیگر نیست ، چون اگر چنین شود جهان به خلاء عظیمی تبدیل می شود و دلیل هستی اش را از دست می دهد .

هر ستاره و هر انسان ویژگی های خاص خودش را دارد . ستاره های سبز ، ستاره های زرد ، ستاره های آبی و ستاره های سفید داریم ، ستاره های دنباله دار داریم ، شهاب ثاقب و شهاب سنگ داریم ، سحابی و منظومه داریم .

آنچه از این پائین به تعداد عظیمی از نقاط شبیه به هم می ماند ، در حقیقت میلیونها چیز متفاوت است که در فضائی فراتر از درک انسانی گسترده اند .

والدین بسیاری به هنگام پیری ، فرزندانشان را از ارزانی کردن همان عاطفه و حمایتی که در کودکی به آنها می کردند ، محروم می کنند .

بسیاری از همسران ، به هنگام بلا ، خجالت می کشند از همسر خود کمک بخواهند . بدین ترتیب آبهای عشق نمی گسترند

حرکت محبت آمیز دیگران را بپذیرید . بگذارید دیگران به شما کمک کنند و به شما نیروی حرکت بدهند

اگر این عشق را با خلوص و فروتنی بپذیرید ، می فهمید که عشق نه دادن است و نه گرفتن . عشق شراکت است

پائولو

احساس *** چند قطعه شعر زیبا

در حضور خارها هم میشود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پراز احساس بود
می شود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه را داس بود
کاش میشد حرفی از ای کاش هم نبود
هرچه بوداحساس بود وعشق بودو یاس بود 

 

****** 

خانمانسوز بود آتش آهی گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی
قصه ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
بعزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
گر مقدر بشود ملک سلاطین پوید
سالک بیخبر خفته براهی گاهی
هستیم سوختی از یکنظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی گاهی 

****** 

دگر گشته لبریز جانم ز تو

سراپا دل و عشق و حالم ز تو

دگر چون تو معشوق کم یاب گشت

دگر پر شده هر زمانم ز تو

جواب همه رنجش زندگیم

خدا داده با عشق نابم ز تو

دگر تکیه گاهم تویی ، خستگیم

رمیده ، همه شور و حالم ز تو

در این روزگار پر از ننگ و پوچ

همه هستی و افتخارم ز تو

دگر نذرهایم ادا گشته اند

جواب مناجات و دادم ز تو

کنار تو آرام گشته دلم !

دگر حیرت بی امانم ز تو 


تو با من بمان ای همه شوق من

که پر گشته روح و روانم ز تو

نوید تو را دیده بودم به خواب

دگر نور چشمان تارم ز تو

اگر نیشترهای این روزگار

بسوزاند قلبم ، ضمادم ز تو

مرا زندگی با تو معنا شده

دگر مهلت هر بهارم ز تو

به پای جمالت کم آورده ام

دگر هر جمال و جلالم ز تو

اگر هر که آمد بجز نصف من

نفهمید ، کشف کمالم ز تو

به آغوش من آی و آرام گیر

تو ای راحت بی قرام ز تو ! 

****
راهی شب شده ام
خسته و دلزده ام
راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
آه، صدایی آمد
زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
نمیدانم کجا؟
آه نه، صبر کن!
آن صدا، بله آن سد بلا
همهه ی شهرم بود
بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
چون در شهر من دیگر مرد نبود
که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
گرگ ها جمع شده اند
چه کسی را بدرند
نگاهی به خودم انداختم
همچنان اینجایم!!
***********
 

اى خدا دعای همه دوستان را مستجاب گردان

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد. و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره کوچکی شنا کنند. دو نجات یافته نمی دانستند چه کاری باید کنند اما هردو موافق بودند که چاره ای جز دعا کردن ندارند. به هر حال برای اینکه بفهمند که کدام یک از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای کدام یک مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دوقسمت تقسیم کنند و هر کدام در یک بخش درست در خلاف یکدیگر زندگی کنند. نخستین چیزی که آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را که بر روی درختی روییده بود در آن قسمتی که او اقامت می کرد دید و مرد می تونست اونو بخوره. اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.
>هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت که از خدا طلب یک همسر کند. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به بخشی که آن مرد قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هیچ چیز نداشت. به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در سمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترک کند. او فکر کرد که مرد دیگر شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست. از آنجاییکه هیچ کدام از درخواستهای او از پروردگار پاسخ داده نشده بود.
>هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمانها شنید :" چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟" مرد اول پاسخ داد: "نعمتهای تنها برای خودم هست چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست." آن صدا مرد را سرزنش کرد:"تو اشتباه می کنی، او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی." مرد از آن صدا پرسید: "به من بگو که او چه دعایی کرد که من باید بدهکارش باشم؟"
>صدا گفت: " او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود."

زبری ریش

باران می بارید . شاید هم نمی بارید . هوا خراب بود . چترم را از زیر جزوه های خط خطی ام برداشتم . باید می دیدمش. خیلی اصرار کردم که بیآید اینجا . به اینجا می گوید لانه سگ . اما اینجا که اصلا بو نمی دهد . کوچک است ولی بو نمی دهد . از بو بدم می آید . البته نه هر بویی . بوی او را دوست دارم . یک بوی خاص می دهد . یک بار دستش را گرفتم و بو کردم . دستش را پس کشید و گفت چرا ادای سگهای ولگرد را در می آوری؟ سگهای ولگرد که فرق بین بوی او و بوی آشغالهای کنار خیابان را درک نمی کنند . فقط هر چیزی را بو می کنند که بو کرده باشند .
از همسایه ام عطر قرض کردم . گفتم می خواهم خوشبو باشم . فقط امیدوار بودم که بوی خاک نم خورده و باران بوی عطرم را از بین نبرد .
قرارمان ساعت 10 بود . همان جای همیشگی . پاتوقش بود . پاتوقمان شده بود . بار اول همان جا دیدمش . روی نیمکت نشسته بود . کتابی به زبان فرانسوی روی پایش باز بود . اجازه خواستم و کنارش نشستم . لبخند زد . چیزی نگفت . چند لحظه ای به کتابش خیره شدم . از اینکه کسی به کتاب من خیره شود ، متنفرم . اصلا نمی فهمم دارم چه می خوانم . حواسم پرت می شود . ولی حواس او پرت نشد . آخر اصلا کتاب نمی خواند . این را بعدا خودش گفت . البته خودم هم فهمیده بودم . آخر او که اصلا فرانسوی بلد نیست . رفتم روی همان صندلی نشستم تا بیآید . فقط 2 ساعت زودتر رسیده بودم .
صورتم می خارید . سه روز بود که اصلاح نکرده بودم . هر وقت ته ریش می گذاشتم ، به صورتم دست می کشید و می گفت که خیلی دوست دارد ، ریش یک مرد را بخاراند . دستش را می گرفتم و می گفتم ریش هر مردی را نه ، فقط ریش مرا . پوزخندی می زد و می گفت ریش هر مردی . بعد هم صورتش را برمی گرداند . دستش را می گرفتم و روی صورتم می گذاشتم و می گفتم باشد ، هر چی تو بگویی .
امروز اگر نمی آمد ، دیگر هیچ وقت به او زنگ نمی زدم . این را هفته ی پیش با خودم توی بیمارستان عهد کردم . وقتی که رگم را زده بودم و توی وان نشسته بودم . چند باری بهش زنگ زدم . نیآمد . من هم برایش پیغام گذاشتم که رگم را خواهم زد . رگم را زدم . باز هم نیآمد . تلفن را کنار دستم گذاشته بودم . بوی خون حالم را به هم زده بود . به همسایه ام تلفن کردم . آمد . جیغ کشید . کلی به او فحش داد و نفرینش کرد . همسایه ام مهربان است ولی زیادی نفهم است . امروز هم گفتم می خواهم بروم جایی مصاحبه برای کار که عطرش را قرض داد .
ساعت 10 شده بود . دیگر باید پیدایش می شد . هر چند اصلا وقت شناس نبود . وقتی قرار گذاشتیم ، دست کم 1 ساعت دیر می آمد . وقتی می آمد ، دستش را می گرفتم که ببوسم . دستش را پس می کشید و می گفت خیلی عقب افتاده رفتار می کنم . چرا دستش را می بوسم. دوباره دستش را می گرفتم و می گفتم لبانت را گذاشته ام برای بعد . دوست دارم فعلا ذره ذره ی وجودت را ببویم و ببوسم . می خندید و می گفت که خیلی احمقم .
بالاخره آمد . راه رفتنش را از دور می شناسم . اوایل اسمم را فراموش می کرد . گفتم هر چی دلت می خواهد صدایم کن . صدایم نمی کرد . شاید هم . یادم نمی آید .
آمد . روی صندلی نشست . نگاهم نکرد . دستش را گرفتم . باز هم دستش را پس کشید . از جیب راست کتم ، یک جعبه ی کوچک انگشتر بیرون آوردم . جعبه را که دید ، خندید . جعبه را از دستم گرفت . انداخت روی زمین و گفت که خیلی احمقم . بلند شد . بلند شدم . دستش را گرفتم . این بار این قدر محکم گرفتم که ناله کرد . از جیب چپ کتم ، چاقوی کوچکی بیرون اوردم . جیغ کشید . فحش داد . روی زمین انداختمش . لبانم را روی لبانش گذاشتم . دست و پا می زد . چند بار چاقو را روی صورتش کشیدم . نمی توانست جیغ بزند . صورتش را پر از خط های باریک و بلند کردم . خون همه ی لباسم را کثیف کرد . بوی خون حالم را بهم زد. لبانم را از روی لبانش برداشتم. جیغ زد . نگاهش کردم . حالا دیگر مجبور نبود به صورت کسی دست بزند تا زبری ریش زیر دستش بیآید و لذت ببرد . صورت خودش به اندازه ی کافی زبر شده بود .

اى خدا به فریادم برس

روزى: زنى بچه شیر خوارش را در بغل گرفته بود و از روى پلى که بر روى رودخانه احداث شده بود، مى گذشت: ناگاه بر اثر ازدحام مردم ، زن به زمین افتاد و بچه از دستش رها شده در رودخانه افتاد.

جریان آب رودخانه تند بود و آب بچه را با سرعت خود برد.

زن خود را به ساحل رساند ودر حالى که دنبال فرزندش مى دوید، از مردم کمک مى خواست ولى جریان آب به قدرى تند بود که نمى توانستند کودک را از آب بگیرند.

بالاخره جریان آب: کودک را به قسمتى از رودخانه برد که آب رودخانه چرخ آسیابى را به حرکت درمى آورد، تصادفا کودک وارد این جریان گردید وبه سرعت به طرف چرخ آسیاب برده شد.

در آخرین لحظه که زن یقین کرد هیچ کس نمى تواند به فریادش برسد و فرزندش را نجات دهد.

زن سر به آسمان بلند کرد و گفت:

اى خدا به فریادم برس!

در همان لحظه آب از رفتن ایستاد و از حرکت باز ماند.

زن دست دراز کرد و کودکش را از روى آب برداشت و شکر الهى را به جاى آورد.

گـوسـفـنـد رشــوه ای

نمی دانم این حکایت واقعیت دارد یا نه ولی نقل حال این ایام است

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گویدsmiley(قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهدsmiley(در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.))

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گویدsmiley(افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گویدsmiley(قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))!))

آرامش سنگ یا برگ

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال

پریشانش شدو کنارش نشست

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه

چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و

نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و

گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب

می سپارد وبا آن می رود

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت

و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق

آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست

بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد

اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست

او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان

دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی

چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری

زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم

داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده

در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و

از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را

انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق

رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام

و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد

از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم

من آرامش برگ را می پسندم

ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است

و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

دوست من ....برگ یا سنگ بودن

انتخاب با توست

==================
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در کنار یک مزرعه برد و به من گفت

سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن

سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم

او گفت: “تو می توانی کارهای زیادی در زندگیت انجام دهی

اما امـواجی که از این کارها پدیـد می آید

آرامش موجود درعده ای از مخلوقات هستی که در دایره زندگیت قرار دارند بر هم خواهد زد

به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسئولی

و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت

باید در مسیری زندگی کنی که اجازه دهی

خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند

آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود

همان احساسات را به دیگر دایره ها خواهد فرستاد

وتو در برابر آن ها مسئولی

==========

اگر زندگی را عاشقانه زندگی کنی

جاودانگی را در لحظه های گذرا ، تجربه خواهی کرد

رایحه محمد (ص)...مسیحا و بودا را

پیدا خواهی کرد

اگر زندگی را عاشقانه سپری کنی

دلت بستر رودخانه ی تمامی شعر های جهان خواهد شد

لطیف خواهی شد

شفیق خواهی بود

آنگاه نه تنها خود سعادتمند خواهی زیست

بلکه وجودت برای دیگران نیز سعادتی خواهد بود

==============

به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی

پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری

=======================

خدایا

توانم ده تا دوست بدارم بی چشم داشت

و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا

چرا ؟

1. چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟
2. چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟
3. چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟
4. چرا تو خونه ۴٠متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟
5. چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟
6. چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟
7. چرا تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟
8. چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟
9. چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟
10. چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟
11. چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟
12. چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟
13. چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
14. چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟
15. چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟
16. چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟
16. چرا مردها مناسبتهارو فراموش میکنن؟
17. چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟
18. چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟
19. چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
20. چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟
21. چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟
22. چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟
23. چرا زنها با اینکه قلبا زن زلیلیسم رو قبول ندارن ازش دفاع میکنن؟
24. چرا زنها نمیتونن ماشین پارک کنن؟
25. چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟
26. چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟
27. چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟
29. چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟
30. چرا بچه ها همه خانوما رو خاله خودش میدونه ؟
31. چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه
32. چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟
33. چرا سه تار سه تا تار نداره؟
34. چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟
35. چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
36. چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟
37. چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟
38. چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)
39. چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟
40. چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
41. چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با آرایش ١.۵ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟
41. چرا زنها 256 رنگ رو با اسم بلدن درحالیکه در طبیعت 10-12 رنگ بیشتر وجود نداره؟
42. چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟
43. چرا داماد باید برقصه ؟
45. چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
46. چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
47. چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحابش بشیم؟
48. چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
49. چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
50. چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
51. چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟
52. چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟
53. چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟
54. چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟
55. چرا آدمها وقتی عکس میگیرن روپنجه بلند می شن؟
56. چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد؟
57. چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟
58. چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن؟
59. چرا با پیتزا دوغ نمیخورن؟
60. چرا با اینکه میدونی چرت و پرته ایمیلو تا آخر خوندی؟
چرا این همه چرا شاید چون چ چسبیده به را شاد باشید