کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

چند حکایت از بهلول

بهلول در نزد خلیفه

روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "
نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت
خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد
سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:

برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها "
نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که :
" خریت " آنها در تو اثر کند.


الاغ عمرش را به خلیفه داد

بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت.
کاروان خلیفه ( هارون الرشید ) با جلال و
شکوه و آشکار شد.
خلیفه خواست ، با او شوخی کند.
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما."


طول عمر

ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!


همنشینی با همنوعان

شاعری تازه کار که تظاهر به احساس می کرد
گفت: دلم از آدمیان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشین....!!!!!


ارزش هارون الرشید از نظر بهلول

روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی که به
خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم .
وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.

شکار هارون الرشید

روزی هارون الرشید و جمعی از
درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول نیز با آن ها بود. آهویی در شکار گاه
ظاهر شد. خلیفه ، تیری به سوی آهو افکند
ولی تیرش به خطا رفت و آهو گریخت.
بهلول فریاد زد:" احسنت. "
خلیفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره می کنی ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من برای آهو بود،
نه برای " خلیفه".

 

گول زدن داروغه

داروغه بغداد در میان جمعی مدعی
شد که تا کنون هیچ کس نتوانسته است
او را گول بزند. بهلول هم که در آنجا
حضور داشت. به داروغه گفت:
گول زدن تو بسیار آسان است ولی به
زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی
چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم،
و گر نه به تو ثابت می کردم.
داروغه لبخندی زد و گفت:
برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی بر گرد
و ادعای خود را ثابت کن.
بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم ،
و رفت.
یکی دو سا عتی داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول
خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت که:
چه آسان از یک:
" دیوانه " گول خورده است.


علم نجوم

شخصی در نزد خلیفه هارون الرشید مدعی
شد که علم نجوم می داند. بهلول هم حضور
داشت در آنجا. پرسید:
آیا می دانی در همسایگی ات که نشسته است؟
مدعی گفت: نمی دانم؟
بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی،
چگونه از ستاره های آسمان ، خبر داری؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد