کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

کاکتوس

هرگزبرای عاشق شدن به دنبال باران و بابونه نباشی گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

کم کم ز یادت می روم ، باید فراموشت کنم

باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم

من می توانم می شود ، آرام تلقین می کنم

با عکس های دیگری تا صبح ، صحبت می کنم

با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزئین می کنم

سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روَم

نه شب دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم

حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شوم

فکری برای این دل ِ تنهای غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای و برنمی گردی همین

خود را برای درک این ، صدبار تحسین می کنم

از جنب و جوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود

وقتی عروسی می کند ، آن می کنم ، این می کنم!

هرچه دعا کردم نشد ، شاید کسی آمین نگفت

حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم

نه اسب ، نه باران ، نه مرد. . . ، تنهایم و این دائمی ست

اسب حقیقت را خودم با این نشان زین می کنم

یا می برم یا باز هم ، نقش شکستی تلخ را

در خاطرات سرخ خود ، با رنج آذین می کنم

حالا نه تو مال منی ، نه خواستی سهمت شوم

این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم

کم کم ز یادت می روم ، این روزگار و رسم اوست

این جمله را با تلخی اش ، صدبار تضمین می کنم

نظرات 4 + ارسال نظر
صمد پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ http://nazar1332.blogfa.com

ببخشید شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

خریدارزان پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ http://kharidirani.vcp.ir/

با سلام و احترام خوشحال می شم به فروشگاه ما سری بزنید
برای یافتن محصول مورد علاقه خودد منوی سمت چپ را کلیک کنید.
.........................
هیچ اجباری برای آمدن به وبسایت ما نیست /

خریدارزان پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ http://kharidirani.vcp.ir/

با سلام و احترام خوشحال می شم به فروشگاه ما سری بزنید
برای یافتن محصول مورد علاقه خودد منوی سمت چپ را کلیک کنید.
.........................
هیچ اجباری برای آمدن به وبسایت ما نیست /

خریدارزان پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ http://kharidirani.vcp.ir/

با سلام و احترام خوشحال می شم به فروشگاه ما سری بزنید
برای یافتن محصول مورد علاقه خودد منوی سمت چپ را کلیک کنید.
.........................
هیچ اجباری برای آمدن به وبسایت ما نیست /

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد